نتایج جستجو برای عبارت :

خدایا. توروخدا دیگه :(

به معنای واقعی از اینکه هیچ راه دیگه ای نیست افسرده گشته ام:(
نمیدونم چیکاارکنمم نمیدونم نمیدونم. 
وای توروخدا یکی بهم راه بگه. مغز من کشش نداره. دیگه مغزم به هیچ جا نمیکشن.  شیطونه میگه به همینا بگو یا هیچی. من پیش هر دوتاشونم نشونم دادند.
راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه جز پذیرفتن همین، ببین فقط یک بار کوثریک بار، میری میگی سلام، فلان و راهنمایی همین همییییییین همییییییین ادامش نمیدی. حیف که ادمای دهن لقین. من که میگم الان همین دو جکله ای که تصمیم
ماتحت خودم رو با جدیت جر میدم و تا ساعت 11شب به خوندنم ادامه میدم و با این وجود ساعت خوندنم به 12ساعت نمیرسه...من چطور دوران کنکور هر شب و هر شب تیک 12ساعت رو سر ساعت9شب میزدم خدا میدونه...شاید صرفا توی تصوراتم اونقدر میخوندم!
*از من خسته انتظار ادب نداشته باشید دیگه توروخدا!
چجوری راضی شدی با قلبم اینکارو کنی؟...چجوریییی. با فرشته ی من اینکارو کردی؟؟؟توروخدا برگرد...واسه همه چی میبخشمت محدثه...محدثه پریسات می مونم فقط برگرد...نذار محدثمو از بین ببرن...نذار آزارت بدن...برگرد محدثه!!!!!!جون پریسات برگرد....
آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه ه
سوال یکی از مخاطبان وب
سلام، من به یه نفر علاقمندم که فامیل هم هست، اگه نبود خودم یجوری بهش می گفتم، نمیدونم اونم به من حسی داره یا نه، چیکار کنم که بهم علاقه پیدا کنه و خودش پا پیش بذاره؟
وچون دوره تنها راه ارتباطی ما اینستاگرام هست
توروخدا راهکار بدید مرسی
نظرات مردم در خبرگزاری فارس درمورد قطعی اینترنت
آخه همه چی یه حدی داره دیگه... این وضع تا کی میخواد ادامه داشته باشه؟ آهان از این به بعد هم تقی به توقی میخوره نت رو قراره قطع کنن؟ من جزوه هام تو تلگرامه و چون نت نداریم نتونستم پرینت کنم وصل کنین دیگه اه خیلی جالبه برام فک نمی کردم روزی برسه بیام اینجا کامنت بذارم... و چیزی رو که حق مسلم همه ی مردم ایرانه با خواهش و تمنا بخوام فقط یکی جواب بده کی وصل میشه:/
بخدا پوکیدیم. به کانال های آموزشی دسترسی ن
امروز چهلمه عمو بود و با هزار بدبختی خودمو رسوندم تالار برای شام. هوا به شدت گرمه و منم که سطح هموگلوبینم خیلی پاییه و نفس کشیدنم سخت شده.
نشستم سرمیز طبق معمول سوالای پزشکی فامیل از نوک پا تا نوک سر شروع شد
یهو یکی از فامیلا دهنشو اندازه دریچه کولر باز کرد و درحالیکه درست حسابی نمیتونست کلماتش رو بیان کنه با همون حالت گفت خانم دکتر این دندون عقل من داره بیچاره ام میکنه.
یعنی تو اون حالت احساس کردم دارم بالا میارم.سرمو سریع انداختم پایین و گفت
خیلی خیلی هفتۀ مزخرفی بود...فقط خدا کنه هفتۀ بعد یذره بهتر باشه @_@دهنم سرویس شد این هفته / توروخدا این هفته بهتر باشه...همش خواب / کنار بخاری / گرم و نرم / زیر پتوی ضخیم / دیگه خودمم بخاری شدم / داغ کردم /دارم میترکم اینقدر خوابیدم بسه دیگه / فقط یذره اراده میخواد (نداریم تموم شده،ته کشیده) / شبتونم بخیر...
پ.ن: تیتر کامل:حالم بده مثل موقعی که یه عمر زندگی رو تایپ کردی بعد که سرتو میاری بالا میبینی زبان کیبورد اشتباه بوده و چرت و پرت نوشتی -_-
آمار خودکشی در این شهر احتمالا بالا خواهد رفت! آخه آقا گلزار اینجا کنسرت دارن چند روز دیگه:)مورد داشتیم پیام داده که توروخدا معصومه برو کنسرت من طاقتشو ندارم اون اونجا باشه ولی تو نری!!!!! :|الان من دوست ندارم برم اصلاااا ،ولی اون طاقتشو نداره من نرم خووووو :)
پ.ن:نخییر! چشمای رنگی خیلی برام عجیب نیست!بابام چشم رنگی بودن و جفت داداشام چشم رنگی هستن! یعنی فکر کن چنین موضوعی فقط جذابیت باشه:| ولی آقا احسان بیاد میرم:))علیخانی:))  ، اجججراشو دوست دارم
الان دقیقا این همه عجله برای چیه؟
نمیشه یه ذره یواش تر بری...
تازه دارم با وجودت برکت رو میفهمم
لطف بی حد و حساب رو
تازه دارم آرمان شهرم رو با تو تجربه می کنم
توروخدا یه ذره یواش تر برو
یه کاری کن که بعد از تو همه چی همین طور خوب بمونه... لطفا
#یازده_روز_گذشت
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
فقط میخوام بدونم کجایی:)فقط...میخوام بدونم تو این هوای سرد بهار کجایی...میخوام بدونم سال نوتو کجا بودی...آخه...واقعا دلت میاد؟...مامانت...انقد گریه کرده بود صداش میلرزید...اونا که هم سن تو نیستن درکت کنن...انقد دوسش داشتی که به خاطرش همچین کاری کنی؟فکر نکنم...و جای سختش همینجاست...کی داره آزارت میده...کی مجبورت کرده....اینا میگن....:)برگرد خونه...توروخدا برگرد...انقد حماقت نکن...زندگیتو خراب نکن...هرچی هست این راهش نیست...یه اسم بهم دادن...گفتن پیش اونی...انقد
شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..
یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..
به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!
قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سر
امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بو
۱. زهرا رو دیدم و دوتایی عملیات نجات بچه پیشولو انجام دادیم [بچه گربه رو یکی دست زده بود بوی آدم گرفته بود مادرش دیگه نمیخواستش نه بش نزدیک میشد نه شیر میداد بقیه گربه ها ام میزدنش از ترسش و سرما رفته بود تو جرزای یه ماشین قایم شده بود گیر کرده بود .. خداروشکر یکی ازین کارگرای افغانی ساختمون سازی اون گلگیر ماشینو از تو یه تیکشو کند و این بچه درومد بیرون ولی نمذاش بش نزدیک شی فش فش میکرد چنگ میزد دندون نشون میداد انق زده بودنش .. دیگه بعد یکم بازی
هلو !
خوبین؟
من که خوبم
.
..
:/
 خواستم بیام بگم که هیچی درست نشد ..
ولی دیگه ولش کردم..
اصن برگشتم از همه تصمیمام!
بعد اونارم نگه داشتم.. که بشینم دوباره انجامش بدم..
من ایندفه دوبرابر ازت مراقبت میکنم
نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره..
عاره دیگه..
هیس هیچی نگین فضا احساسیه..
:|
فدا سرم که بقیه چی میگن ..
 هم هرچی بخان بگن..
تو که چه کارتو بکنی چه نکنی..آخرشم دارن یه حرف،که بارت کنن!
بشینیم تا اون موقه کتابای فلسفی بخونیم..
منو اون منظورمه..
اینا شکلکای تازه ی ب
خونه یکی از افراد فامیل امشب مهمانی بودیم
یکی از کوچولوهای فامیل هم اونجا بود
و مجسمه پلاستیکی یا گچی دستش بود که باهاش بازی می کرد
بخاطر بی دقتی مجسمه از دستش افتاد و دو تکه شد
عکس العمل بچه و فامیل ها جالب بود
مادرش گفت: اشکالی نداره پیش می اد
پدرش گفت: اشکال داره بچه خوبی باش
مادربزرگش: توروخدا دعواش نکنین بچه مو
پدربزرگش: چیزی نشد حالا با چسب درستش می کنیم
و فامیل های دیگه با نظر های دیگه
بچه به همه شون گوش کرد
و منم داشتم فقط گوش می کردم
اون
باور کن خیلی چیزها در این دنیا اتفاقی است، خبرهای بد که در صف نایستاده‌اند تا یکی یکی وارد شوند و بگویند خب برای امروز بس است، بقیه‌ی خبرهای بد بماند برای فردا. اصلاً ذات اتفاق به همین است که ناگهان می‌افتد. دنبال تعبیر و تفسیر اینکه چرا با هم آمده‌اند نباش. باهم آمده‌اند چون "اتفاقی" می‌‌آیند. 
 گفتند این روزها دلمان از شنیدن اینهمه خبر بد سوخت و خاکستر شد. من می گویم به هیچ خبری فکر نکن. دلهره فقط در دل تو است، واقعیت بیرونی ندارد، انچه ن
من اگه یه بار از یکی میپرسیدم کجا میری ؟! میگفت بیرون، دیگه تا اخر عمر ازش سوال نمیپرسیدم، نمیدونم این مامانا چطوری هر باراین سوالو میپرسن ؟! 
.
.
.
میدونین چرا پنگوئنا بی سوادن ؟! چون همش برف میاد مدرسشون تعطیله ... توروخدا باز سوالی داشتید بپرسید ... با من راحت باشین
.
.
.
دختر که باشی،
مرهم مادر میشی،
عزیز پدر میشی،
رازدار برادر میشی،
ای جاااااااان ذوق نکن،
عمه میشی به فنا میری 
ادامه مطلب
خاطره ترک اعتیاد
 
خاطره ترک اعتیادآنقدر با دختر دایی ام سر وکله زدم و با استدلالهای من درآوردی اش کشتی گرفتم که گفت: هرچه تو بگویی، اصلا یک هفته نمی خوانم، با خنده ادامه داد ببینم تو دیگر چه از جانم میخواهی!ماچی به لپ های تپلویش فرود آوردم و گفتم پس بیا این ۳ تا کتاب را بگیر به جای این رمان اینترنتی هایت بخوان.باغر و ناله مخصوص دهه هشتادی ها قبول کرد!
هنوز ۳ روز نشده ۲ تا کتاب هارا پس آورد و گفت تموم شد دختر عمه توروخدا کتاب داری بدی؟خندیدم و ک
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
ترجمه انواع کتاب ، مقالات تخصصی و متون
ببین، من امروز هر طور شده باید این متنو بفرستم واسه ترجمه فوری.
استاد همین فردا ازم ترجمه مقاله رو میخواد! اونم با کیفیت خوب! توروخدا
جایی رو میشناسی که بتونن ترجمه فوری و درست حسابی انجام بِدن؟
خب، راستش من خودم الان چند سال میشه که با یه سایت به اسم آریاترجمه کار
میکنم. خیلی شیک و عالی کارو انجام میدن. کیفیت ترجمه فوری‌شون با ترجمه
عادی اصلاً مو نمیزنه. ترجمه فوری مقاله رو طوری انجام میدن که اصلاً فک
ترجمه انواع کتاب ، مقالات تخصصی و متون
ببین، من امروز هر طور شده باید این متنو بفرستم واسه ترجمه فوری.
استاد همین فردا ازم ترجمه مقاله رو میخواد! اونم با کیفیت خوب! توروخدا
جایی رو میشناسی که بتونن ترجمه فوری و درست حسابی انجام بِدن؟
خب، راستش من خودم الان چند سال میشه که با یه سایت به اسم آریاترجمه کار
میکنم. خیلی شیک و عالی کارو انجام میدن. کیفیت ترجمه فوری‌شون با ترجمه
عادی اصلاً مو نمیزنه. ترجمه فوری مقاله رو طوری انجام میدن که اصلاً فک
ترجمه انواع کتاب ، مقالات تخصصی و متون
ببین، من امروز هر طور شده باید این متنو بفرستم واسه ترجمه فوری.
استاد همین فردا ازم ترجمه مقاله رو میخواد! اونم با کیفیت خوب! توروخدا
جایی رو میشناسی که بتونن ترجمه فوری و درست حسابی انجام بِدن؟
خب، راستش من خودم الان چند سال میشه که با یه سایت به اسم آریاترجمه کار
میکنم. خیلی شیک و عالی کارو انجام میدن. کیفیت ترجمه فوری‌شون با ترجمه
عادی اصلاً مو نمیزنه. ترجمه فوری مقاله رو طوری انجام میدن که اصلاً فک
  سرنوشت از اینجا شروع شد که، یه آدم نشسته بود تو یه گاری
جالبه بدونید هیچ فرمونیم نداره عوضش شبیه فرقان دوتا دسته داره که دست زندگیه،
اون می رونه یه وقتایی از خود روندش لذت می برید حتی با جیغ و هورا همراهیش می کنید. 
و چند دیقه بعد که می بینید تو سرازیریه ولی هیچ ترمزی توی کار نیست وحشت می گیردتون با فریاد و ترس می گید یواش تر توروخدا یواش تر برو من می ترسم...
لحظه ها می گذره به سر بالایی می رسید تصور کنید این دفعه سوار یه قایق شدید
که یه همراهم
بالاخره برگشتم :)
اون فامیلمون که گفته بودم متاسفانه فوت شد و این چند هفته درگیر مراسم و اینا بودیم که خب بدترین قسمتش برام همون خاکسپاری بود چون قبلا نرفته بودم :/
بی خیال...
این چند روز چند تا کتاب خوب خریدم. اولیش شور زندگی بود که از سی بوک سفارش دادم، کتابی که چند وقتی بود که دنبالش بودم و وقتی که تخفیف 25 درصد سی بوکو دیدم دیگه مصمم شدم بخرم و باید بگم اون پنج روزی که طول کشید تا کتاب بیاد دم خونمون دیرگذرترین (توروخدا کلمه رو :دی) روزای تابستو
بالاخره برگشتم. پس همین اول کار یه دست و جیغ و هورا D:
اون فامیلمون که گفته بودم متاسفانه فوت شد و این چند هفته درگیر مراسم و اینا بودیم که خب بدترین قسمتش برام همون خاکسپاری بود چون قبلا نرفته بودم :/
بی خیال...
این چند روز چند تا کتاب خوب خریدم. اولیش شور زندگی بود که از سی بوک سفارش دادم، کتابی که چند وقتی بود که دنبالش بودم و وقتی که تخفیف 25 درصد سی بوکو دیدم دیگه مصمم شدم بخرم و باید بگم اون پنج روزی که طول کشید تا کتاب بیاد دم خونمون دیرگذرتری
فرماندار محترم ویژه شهرستان خرید ویلا ارزان در تنکابنبا سلام و احترام
نظر به همت و تلاش ایثارگرانه شما در اقدامات حمایتى و پشتیبانى بیدریغ از جبهه جان برکف درمان شهرستان لازم میدانم به نمایندگى از جامعه پزشکی وپرستاری مراتب قدردانى مان را از آن مقام دلسوز ابراز نماییم.همکاران کادر درمان با مضیقه امکانات و خطر بالاى تهدید جانى ناشى از بیمارى کشنده کرونا در صف مقدم این جنگ سخت دلگرم به کمکهاى ادارات و مسئولین شهرستان هستند و شما را به عنوا
آاااااااااااااااا ماشششالاااااا! جووونُم!
شما هم بیا وسط توروخدا!
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگی‌ای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته ای
قرار بود نوبتی بگیرم که سایتش هشت صبح باز میشه و خیلی سریع نوبت‌ها پر میشه. هفت و پنجاه و پنج دقیقه مدارک رو آماده کردم و بعد سرخوشانه اینور اونور می‌رفتم. آقای هم هی می‌گفتن بیا بشین پای گوشیت که آماده باشی. منم می‌گفتم آماده‌ام بابا! سایتم که هنوز باز نشده. بعد هم گفتم من تا فلان‌جا برم زود میام. آقای گفتن اگه تو تونستی امروز نوبت بگیری! منم در حالی که داشتم می‌رفتم با خنده دستی به محاسنم! کشیدم و گفتم آ این ریشم، اگه من امروز نوبت نگرفتم!
خب امروز کارامو خداروشکر خوب انجام دادم ، فرداهم سرجمع دوسه ساعت وقتم گرفته میشه .... وووووووووووو برنامم 80 درصدشو نوشتم امشب اگه شد کاملش میکنم اگه نه که میمونه واسه فردا .. برنامم سنگینه ولی مهم نیست واسممیخوام برا کنکور 98 زیست و شیمی رو 100 بزنم ! بزار مسخرم کنن بزار بگن بلند پروازی :))) من قرار نیست راه کسی رو ادامه بدم ، من بهترینارو برای خودم خلق میکنم :) 
مامان و بابا و داداش و مستر نشستن دارن مستند میبینن منم اومدم تو لونه م چراغارو خاموش کر
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
یکی از انتظارات جالبی که خدای مهربان از ما بنده های نامهربان دارهدعاکردنهالبته دعا معمولا برای ما تداعی گر ادعیه عربی معصومین هستاونا که جای خود دارنولی چیزی که نباید ازش غافل بشیم مناجات های خودمونی و محاوره ای هستاین نوع مناجات چون از ته دل بلند میشهمیسوزونه...هم دل تو رو ، هم دل خدا رودعای کمیل خیلی خوبه هاولی بعدش که تموم شد یا وقتی که تو پارک و خیابون تنها شدی از مناجات خودمونی غفلت نکن+آقا ما ته دلمون هیچ چیز خودمونی با خدا نداریم که بگ
عصر داشتم کامنت هارو میخوندم بابام گف میایی بریم بیرون؟گفتم نه:) بعد مامانمم قبلش گفته بود انگار مامانم گفته بود نه! بعد بابام اماده شد ک خودش بره بیرون یه چرخی بزنه تا صدای در اومد مامانم اومد بیرون گف رفت؟ اینو اینقدر بلند گفت که از ترس گوشیم خورد رو میز!(میدونید که ترسوام) گفتم آره چطور؟ گف تو چرا نرفتی؟ گفتم وا خب نمیخواستم برم بیرون  ! گف ینی چی زنگ بزن بگو صبر کن نمبشه که همش تو خونه بشینی و گف اصلا من میخوام برم دکتر توام باید بپوشی با من
مثل اینکه آدم ها براساس تله های روانیشون تصمیم گیری میکنن و منم تله های کمی ندارم خداروشکر.
کارای خوبی که باید انجام بدی و میدونی کار خوبی هست اما انجام نمیدی همه نتیجه فعال شدن یه تله روانیه.
خانم دکتر عزیزم میگه که زندگی بر خلاف تله ها،یکی از سخت ترین کارای دنیاست و جنگ محضه و خیلی قدرت میخواد.
همون طور که 2 ماهه تله رهاشدگی ام رو هی میزنم تو سرش که خفه خون بگیره و انقدر حسام رو نخواد و برام جزو سخت ترین مرحله های زندگیم بود.احتمالا درس خوندم
من واقعا تو تصورم نمی‌گنجه:)) از دیشب تا حالا هی دارم فکر می‌کنم می‌بینم واقعا نمی‌شه!
بذارید دقیق‌تر بگم. دانشکده ما دقیقا یک ساختمون سه طبقه ست که اگر بخوای از پله‌هاش بیای پایین، باید وایسی تا کسی که داره میاد بالا بتونه کاملا رد شه و بعد راه باز بشه و تو بری پایین. و می‌دونین من اولین بار که گروه رو دیدم تعطیل بود و چراغ‌هاش خاموش بود و توی کمتر از نیم ساعت کلش رو گشتم و گفتم خب، معلوم نیست این‌جا کجاست ولی هرچی هست قطعا دانشکده نیست! و
۱۷ روز دیگه سالگرد ازدواج ماست!! حمید سرشب میگفت چقدر سریع گذشت این دوسال.. انگار دیروز بود! راست میگه. مخصوصا این یکسال که خیلی زود گذشت. حمید تو ماشین گفت برای سالگرد ازدواج یکی از هتل های شهر رو رزرو کرده. پارسال روزی که محرم شدیم مامان بابام اتاق ۴۳۸ هتل هما ۲ رو گرفتن. وای خدا چقدر استرس داشتم اونروز. چون میدونستم قراره رابطه جنسی داشته باشیم. عین چی استرس داشتم ک خجالت میکشیدم. دهنم هم اونشب سرویس شد ولی هنوز که هنوزه یکی از بهترین شب های ع
هیچ بچه ای کمتر از پنج سالگی هاش رو یادش نمیمونه،مگر اتفاق وحشتناکی براش افتاده باشه و هرچی بزرگ تر بشه بیشتر اون صحنه ها تو ذهنش پر رنگ بشن.تصویر یه بچه چهار یا پنج ساله که روی تخت بیمارستان خوابیده و دارن میبرنش اتاق عمل و پدرومادرش گریه میکنن و خودش میگه توروخدا نذارین منو ببرن قول میدم شیطونی نکنم بیست و چند ساله که همه اش جلوی چشمامه.
من رو اونقدر مطب دکترای مختلف برده بودن که من از بیمارستان و پزشک و آمپول و قرص و هرچیزی که تو این حیطه بو
امروز کاسه ی صبرم سرازیر شد. مدت زیادی هست که در پی شیوع ویروس کرونا، اختلال برنامه ها و اضطراب های پیامدش، خیلی مضطرب و ناآرامم کرده بود. بابت همین مسائل ورودمون به کشور جدید هم با مشکلات گوناگون زیادی همراه شد. از طرفی مشکلات دیگه نظیر اجاره غیر قانونی صاحبخونه به ما که بی اطلاع بودیم و پولمون رو به دستش دادیم و گرفتار شدیم هم مشللت فعلی رو چندین برابر دشوار کرده. کنار همه ی این ماجراها مناسب نبودن برنامه های برنا و فضای نا آرام خونه که هرچق
حیف حیف، واقعا حیف خواب تا ظهرم که هدرش دادم واسه بیرون رفتن تو روز تعطیلم :///
خداروشکر فردا تعطیله می تونم جبران کنم امروزو.
امروز ساعت گذاشتم یه ربع زودتر از بابا بیدار شدم یه صبحونه سریع خوردم پریدم پشت ماشین قایم شدم :)))
تو شرکت ،بابا که رفت بالا چند دقیقه بعد یواشکی رفتم بالا.هنوز خبری نبود فقط خانم ذاکر بود کس دیگه ای رو ندیدم. خانم ذاکر که بلند شد رفت آشپزخانه من پریدم پشت میزش نشستم....همون لحظه یکی از تلفنا زنگ خورد.تلفن دفتر بابا بود:)))
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخا
دو روز دیگر یازده فرودین تولد یار هست و من هنوز هیچ کار نکردم و نخواهم کرد از چند ماه پیش می‌گفتم برای تولدش کافی شاپ هماهنگ می‌کنم، بعد با خودم می‌نشستم هی به این فکر می‌کردم شوگر پاتوق همیشگیمان را بگیرم که نزدیک خانه‌یمان هست، یا حسپرسو را بگیرم که یار خیلی از فضایش خوشش میاد، یا.. بعد گفتم برایش می‌روم با وسواس ی کادویی میخرم...اما الان دقیقا الان من نه می‌توانم برایش کافی شاپ هماهنگ کنم نه می‌توانم بروم بیرون برایش کادو بخرم، از ط
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
بیا به هیچی فکر نکنیم. بیا دو دیقه نگران آینده‌ای که هنوز نیومده و گذشته‌ای که رفته  فکر نکنیم. خسته نشدی انقدر راجع به همه‌چیز فکر کردی آخه؟ روزا میرن و شبا میان و خورشید میره و ماه درمیاد و بیست و چهارساعتات همینجوری میرن و میرن و میرن...توی این بیست و چهارساعتاام خیلیا می‌میرن خیلیاام متولد میشن. یه‌جا یکی،‌یکی دیگه رو میکشه،‌یه‌جاام یکی،‌ جون یکی دیگرو نجات میده..رسالت. دلیل. هرچی..ینی می‌خوام بگم بنده خدا..ملت به سردردشون بیشتر از ن
بیست سال آینده من یه نویسنده ام. حالا یا نمایشنامه نویس، یا رمان نویس یا هرچی دلم خواست نویس(; . شاید کارگردان هم باشم یا طراح صحنه. چندتا کتاب نوشتم که عاشقشونم. نمی دونم ازدواج کردم یا نه و اصلا نمی خوام فعلا بهش فکر کنم. کلی کتاب خوندم و همچنان وبلاگم رو دارم و شما دوستای گلمو. ویولن میزنم، خیلی خوبم میزنم. یعنی امیدوارم که بالاخره ویولن نواختن رو یاد گرفته باشم. باشگاه میرم. توی مسابقات ورزشی شرکت می کنم. آخر هفته ها میرم بیرون قدم میزنم و به
 
گااهی ...
 
نمیدونم چرا توی دلم غوغایی شده .
 
از نوجوونی هام عادت داشتم یه کتابی رو که بر میداشتم تا
 
بخونم تا تمومش نمیکردم ، نمیتونستم زمین بزارمش .
 
سر خرید کتاب و انتخاب خواندنی ها هم خیلی حساس بودم .
 
دیشب یه رمانی رو انتخاب کردم و خوندم به نام رویای وصال !
 
همون داستان حسنا و سید طوفان ... عجیب به دلم نشست .
 
کل دیشب رو نخوابیدم و رمان رو امروز صبح تموم کردم .
 
راست میگه ! تو راه عشق به همین راحتی ،
 
هر کاری دلت خواست نمیتونی انجام بدی .
مدتی پیش توی یک کانال تلگرامیِ عاشقانه و مثلا مذهبی عضو شدم. چند وقت بعد ادمین کانال که یه دختر بود یک کانال دیگه برای پیام های ناشناسش درست کرد. کاری به حواشی اون کانال ندارم، اما اتفاقی که داشت می افتاد عادی روابط دختر و پسر نامحرم بود.
مدتی صرفا خواننده بودم تا اینکه یه روز یه پیامی ارسال شد با این مضمون که شما کانالتون اسما مذهبیه و توش روابط عادی شده و کلی انتقاد دیگه. قبل از اینکه اون پیام فرستاده بشه خودم هم متوجه موضوع شده بودم. هم ادمی
قسمت اول
پنجه بزرگش را روی دهانم فشار داد و با چشمهایی که از عصبانیت سرخ شده بودند نگاهم را کنکاش می کرد و من با دست هایی لرزان، سعی می کردم فکم را از چنگ پنجه هایش نجات دهم، هوا راه ریه هایم را گم کرده بود و قدرت فکر هم نداشم!
تمام حواسم خوابیده بود و فقط ترس بی رحم بود که رگ به رگم را در مشت می فشرد.
صدای بم و ترسناکش در فضای خالی و سرد راهروی زیر زمینی پیچد و به دیوار سرامیکی برخورد کرد و در گوشم هزار باره تکرار شد.
-این سزای فضولیه!
چشمانم از ا
با امروزی که گذشت شد 22 روز.
کی باورش میشد میتونیم 22 روز قرنطینه رو تاب بیاریم؟
درسته که همه‌ی همه ش رو هم تو خونه نبودیم اما مثلا برای من که اکترا 12 ساعت بیرون از خونه م سخت گذشت.
این به کنار.. 
در واقع قرنطینه ی اصلی اینه که محروم موندیم از هم..
امروز بعد از مدتی رفتم خونه ی  یکی از رفیقام، از راهنمایی دارمش ❤️ ، دلم پر می‌کشید برای اینکه محکم بغلش کنم، اما نمیشد..
انگاری وقتی کسیو بغل میکنی همه ی دلتنگی هات یدفعه میره از دلت.. حتی وقتی کنار هم ن
یه جور سیاست گفتاری داریم که هرکسی نمیتونه از عهده ش بر بیاد... مثلا میخواد یه حرف غیر واقعی بزنه، اولش برای اینکه شنونده رو متقاعد کنه که همه ی حرفاش عین حقیقته، یه سری چیزهایی واقعی رو میگه و بعد که تقریبا مطمئن شد شنونده رو خام کرده، حرف های دروغشو به خورد طرف میده، مثلا میاد میگه اسم تو زهراس، میگم اره دیگه راس میگه، فلان سال بدنیا اومدی، شاخ درمیارم که ایول اینم میدونه، اسم داداشتم میلاده... اووووف اینم فهمیده! قراره در آینده دکتر بشی... و
- من اینجام . آهای . صدای منو میشنوی . من اینجام .
 
زیر زمین تاریکی بود ؛ یه جای پرت توی یه نا کجاآباد . با گوشی زنم زنگ زدن اگه زنتو میخوای برو به این آدرس ؛ منم با تمام وجود گاز ماشینو گرفتم و اومدم اینجا . حالا صدای زنم میومد ؛ اما نمیدیدمش . لعنتی کجایی ؟
 
- داد زدم کجایی ساره ؟ ساره ؟ 
- اینجام سیاوش . 
- کجایی ؟
ساره با گریه گفت : اینجام سیاوش بیا توروخدا .
دنبال صدا رو گرفتم و رفتم . نور گوشیم افتاد تو یه راه باریک و تاریک واردش که شدم یهو ساره رو
یه سری زوج ها هستن که تو اینستاگرام عکس میذارن و احساس روشنفکری شدیدی دارن کلا مثلا به دنیا پشت کردن و کافه میرن و ساعتها میشینن کتاب میخونن و غالبا تو انقلاب و چهار راه ولیعصر پلاسن و استایلشون اینجوریه که پسره یا ریش داره یا موهاش درازه، دختره هم موهاش کوتاهه و شلوار زانو زده و پیرهن مردونه میپوشه و کف زمین تو طبیعت ولوعه.. درکل آزاد و رها از دنیا و مافیها.. فقط بعد از یه مدت میتونی تبلیغ نون خشکی اینام تو پیجشون ببینی..
یا یه سری پیجای دیگه
 
 
 
 
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
دریافت
 
 
 
 
چرا انقدر من با هر اهنگی باید یاد یکی بیفتم ؟! :/
این میزان خاطره سازی من با اهنگا خیلی ترسناکه :)))
و ابــــرو :/
با اون وسعت لنتی صداش :/
مثلا پست قبل گ
اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت می‌کرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو می‌کرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجره‌هاش”. [9:26]
دوم: ‌ساعت ۹:۰۱ بهم پیام می‌ده که ”سلام. خوبی؟ می‌شه یه نیم‌ساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش می‌گم آره. ۹:۳۰ زنگ م
امروز کلا کار نکردم
فقط دختر گل خونه بودم و کدبانو
 
صبح بیدار که شدم لباس پوشیدم رفتم سالن و ابروهای پاچه بزی ای رو که تقریبا 3 ماهه گذاشتم بیاد و پر شه و بهش دست نزدمو سر و سامون دادم
اونقدری پر شده بود که آرایشگر محترم تونست اون مدلی که مد نظرم بودو از توش در بیاره، میگفت مدل شاه عباسی برداشتم برات شکل مینیاتورا شدی
خلاصه ش کنم هزار الله اکبرم باشه خلاصه
 
از سالن که بیرون اومدم رفتم کوروش که دستمال حوله ای واسه آشپزخونه و دستمال رومیزی واسه
امروز صبح که پاشدم نبود...رو در یخچال یادداشت گذاشته بود که: جایی کار دارم ولی زود برمیگردم اگه خواستی با دوستات جایی بری که بهم زنگ میزنی اگر نه برنامه بریز رسیدم بریم بیرون...
منم یه یادداشت نوشتم چسبوندم کنارش که:
با دوستام رفتم بیرون.دوستون دارم :* 
ولی نمیخواستم جایی برم ،فقط میخواستم اذیتش کنم یکم:)) 
( آخه می دونید کم این روزا اذیتش کرده بودم گفتم یه کم جبران شه ://// )
وقتی برگشت شروع کرد صدام کردن که حاضرم بریم ؟ و برنامه چیه؟
چون زنگ نزده بو
سلام. توضیحات این چالش رو تا الان حتما همتون فهمیدین پس دیگه من نمیگم. از اونجایی هم که بسیااااار بهم اصرار شد(!) که منم نامه بنویسم، نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
خب خب و اکنون منی که شروع به نوشتن نامه ای کردم که قرار نیست هیچوقت به مقصدش که گذشته باشه برسه. ولی از اونجایی که 99 درصد اوقات خلاف حرفای من ثابت شده باید طی همین چند روزه منتظر رسیدن خبر کشف راه برگشت به گذشته، ان هم به صورت تضمینی و بدون بازگشت باشیم! شایدم با بازگشت...نمیدونم.
حالا
شازده! خیلی وقت پیشا ازت پرسیدم آدم خودش باشه بهتره یا کسی که بقیه دوست دارن؟ بعد گفتم توی حرف اولیه اما تو واقعیت شاید نه...میدونی فک کنم بهایی که آدم برای خودش بودن باید بپردازه تنهاییه شاید...انگار که تو این دنیا هر دوتا چیزی که باهم چفت میشن یکیشون درد داره...
امروزم از اون روزایی بود که خیلی دلم میخواست به خودم برچسب قربانی شرایط بزنم و خیالمو راحت کنم اما میدونی فک کنم هر قربانی اییی یه جایی بی احتیاطی کرده مگه نه؟ دنیا باید خیلی رو حساب و
1.این مدت گرفتار یه افسردگی خفیف بودم که تنم رو هم بیمار کرده بود.ناراحتی و شاد نبودن مسلما انتخاب هیچ آدمی نیست ولی گاهی پیش میاد و نمیفهمی چت شده و چرا به اینجا رسیدی.گاهی محیط پیرامون و اطرافیان باعث میشن بیشتر بری تو خودت.خودم بارها شده بود موقع خوندن آدم ها تو ذهنم نسخه میپیچیدم که پاشو! چقدر انرژی منفی! بلند شو و هرکاری که حالت رو خوب میکنه انجام بده.انقدر ضعف نشون نده و بلند شو و حرکت کن و شاد باش.ولی گاهی نمیشه.حرف زدن و نسخه پیچیدن آسونه
یادش بخیر.... بچه بودیم از سر وکول هم بالا میرفتیم دختر پسرم فرقی نداشت. جمعه ها صبح کله سحربیدار میشدیم ومی رفتیم سراغ بازی، ما دخترا گِل بازی میکردیم وپسرا تو حال وهوایه خودشون بودن.
اینقد بالا پایین میپردیم که شب آش ولاش می افتادیم تو خونه ,تابستونا خوب بود اما...
امون از ایام مدرسه پنجشنبه اگه شیفت صبح بودیم تا غروب مشقامونو مینوشتیم واگه شیفتت عصر بودیم مثه جت خودمونو می رسوندیم خونه که بریم روستا خونه بابابزرگا....
غروب جمعه بدترین ساعت ه
دیروز، نزدیک‌های ظهر ناگهانی تصمیم گرفتم که کیک تولدم رو یه شب زودتر درست کنم، شب ولادت امام حسن عسگری (ع). علاوه بر اون مهمون هم داشتیم. مامان که رفتن بیرون من دست به کار شدم. اما!!! دیدم شکر نداریم و بیکینگ‌پودر هم کمتر از نصف مقدار موردنیاز داریم. چند لحظه‌ای تسلیم شدم و بعد فکری به ذهنم رسید. مقداری قند ریختم تو هاون و کوبیدم، بعد هم ریختم تو آسیاب و تبدیلشون کردم به پودر قند! کمبود بیکینگ‌پودرم بیخیال شدم و با همون مقدار درستش کردم. بازم ا
اولن که با دیدن تیتر هوا برتون نداره خواهشا. تمام این کلمات اثر بودن مقداری سم در غذاست.امشب هرجوری شده خودمو بیدار نگه میدارم تا فرداشب که خوابم ببره. دارم کم کم شبیه عکس هادی حجازی‌فر کنار صفحه میشم. موهام بلند شده همشم بعد خوابیدنم شکلهای عجیب غریب درست میشه رو سرم. اصلاح نمیکنم. و روزگار سختی رو در پیش رو دارم.
یک سناریویی زد به ذهنم میخوام تو این پست بنویسمش و فرداشب با مراسم شبگاهی در خدمتتون هستم.از اونجایی که اکثر پسرها (غیر از من) بویی
1. چشم زدید آسانسورمونو دیگه :( دیگه نمیذارن با آسانسور بریم تو مدرسه. یعنی اگه بری داخلش دکمه ها رو بزنی اصن کار نمیکنن از پایین و یکی از بالا باید دکمه رو بزنه. منم بعد از اون روز که گیر کردیم دیگه سوار نشدم :'| بعد امروز داشتم با ری ری حرف میزدم که دیدم نیست :/ فک کردم حتما رفته سمت اسانسور. در اسانسورو میخواستم وا کنم و همزمان سر ری ری جیغ بزنم که شنیدم یاسی داشت به یکی تو اسانسور میگفت "خفه شو کسی نفهمه" :| منم درو وا کردم و دیدم بچه ها با ری ری با ح
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
یک:
پس توی چشم هایت ... حرف دل من نیست؟
من دیوانه ام که اشک تو را با غم خود ... ترازو کردم؟
دو:
می بری مرا به شمالی ترین هدف ... دریا!
نامه ی یک عاشقم که توی رود ... زار می زنم!
سه:
عصایت را نمی توانند شکست ... موسی!
زبان لازم نیست ...
                       راه رفتن ات حکایت تکیه ی تو ... به خداست ...
 
چهار:
پایان مرا بنویس ... در جنون مطلقم به " لیلی "!
کسی که رفت و برایش همشاگردی سابق..." هیچ" بود!
پنج:
رنگ بوی تورا می داد... یاسی!
تند دویدم میان حرف های کشیده به باغ !
نمایشنامه کودک نیمه شعبان -باران رحمت
روای وارد صحنه میشود و می گوید : به نام خداوند مهربان
بعد در حالی که کتابی در دست دارد به آن نگاهی می اندازد و می گوید :
بچه
های عزیزم امروز می خوام یک قصه براتون تعریف کنم، از شما هم میخام خوب به
این داستان گوش کنین.بهتره بریم سر قصه آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته
سپس گوشه ای روی صندلی می نشیند و می گوید :یکی بود یکی نبود، توی آسمون
بزرگ، بالای سر یه دشت سرسبز سه تا ابر کنار هم زندگی می کردن.
در
اینجا سه تا
سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می
همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که
  
پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
             
خزان 
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اوج یادگیری